مقدمه
قبل از اينکه بخواهيم در مورد نقش پدر به عنوان يکي از والدين مسئول در پرورش نوزاد صحبت کنيم ابتدا بايد بدانيم پدر کيست؟ در فرهنگ لغت وبستر پدر را کسي معرفي مي کند که فرزندي را بوجود مي آورد (اگنس، 2005)، مردي که با فرزندش مرتبط است، و بعنوان يک والد مذکر حامي اوست، بنابراين پدر تنها از نظر زيستشناختي به کودک مرتبط نميشود بلکه ساير مشخصهها نيز بين او و کودک ارتباط برقرار ميکند. پس مردان به خاطر نوع رابطهاي که با کودکان شان دارند پدر هستند (پالکويتز، 2002). درواقع پدري زيستشناختي بدون اينکه پدر با مادر فرزندش در ارتباط باشد، جعلي است و پدرخواندگي هم جعلي خواهد بود وقتي مرد با زني ازدواج کند که داراي فرزند است. حتي کودکان ميتوانند با مردي خارج از رابطهي خانوادگي رابطهي پدري داشته باشند. بنابراين پدري درست يعني داشتن رابطهي شناختي، رفتاري و موثر بين مرد و کودک ميباشد (پالکويتز، 1997).
درگذشته نقش پدر بعنوان بزرگ خانواده و کسي که تامين کنندهي امنيت و معاش خانواده بود تعريف ميشد و نقش ديگر او در ايجاد رابطهي جنسي و توليد فرزند خلاصه ميشد. از طرفي رابطهي پدر با فرزندتنها از اين نظر اهميت داشت که پسر بتواند خود را همانند پدر سازد و مرد بودن را از او بياموزد و در مورد دختر نيز همين بس که ياد ميگرفت چگونه با مردان برخورد نمايد يا به عبارتي بتوان همسر خوبي براي شوهرش در آينده باشد. اما امروزه پدران نقش هاي مهم تري را در قبال فرزندان خود ايفا ميکنند. آنها همراه، مراقب، محافظ، الگو، راهنماي اخلاقي، معلم و حامي مالي فرزندان خود هستند (لمب، 1997؛ پوپنوز، 1996).
شيوههاي فرزندپروري
بدون شک، والد گری یکی از مهم ترین منابع لذت و خوشی ومبارزه در زندگی است. تقریبا میلی جهانی در والدین وجود دارد که به محض تولد کودک، تعهد عمیقی را برای آنها ایجاد می کند تا سلامتی و شادمانی پایداری را برای کودک خود تضمین کنند. هنوز بسیاری از والدین سفر والدگری شان را با این عقیده شروع می کنند که چه طور از والدینی که خودشان داشتند، والدین بهتری باشند.
هر کودک فرصتی را برای والدین خود فراهم می کند که احساس مسئولیت عمیقی را برای آنها با خود به همراه می آورد. امروزه والدگری را می توان هم به عنوان یک علم (قوانین و اصول پیشرفت از طریق مطالعه سیستماتیک) و هم به عنوان یک هنر(مهارت هدایت فعالیت انسان) در نظر گرفت.
چگونه سلامت کودک و تحول او به رفتارهای والدین مرتبط می شود؟ سلامت کودک به چیزی فراتر از بارداری سالم، تولد طبیعی و قضاوت های فیزیکی مرتبط می شود. در اصل هزاران علت، اختلال، حادثه و عوامل محیطی کودک را در معرض خطر تحول نا مناسب قرار می دهد.(باتشاو،2000. رارنی و رارنی،1998). بدون شک نوباوگان وخردسالان، به طور خاصی آسیب پذیرند و نمی توانند مستقل از والدین، از خودشان مراقبت کنند. حتی کودکان بزرگتر، نوجوانان و جوانان نیز، با وجود افزایش مهارت هایشان، به راهنمایی و حمایت دیگران نیاز دارند.شاید نوع آسیب پذیری کودکان بزرگتر از کودکان کوچکتر متفاوت باشد، اما پیامد های بالقوه خطر در سراسر دوران تحول باقی می ماند. میزان سلامتی و حمایت محیطی که والدین برای کودکان خود فراهم می کنند جزء مهمی در زندگی آنها است.
در سال های اخیر، توجه زیادی به این موضوع شده است که والدین باید چگونه با فرزندان خود رفتار کنند، و چه رفتارهایی را نباید انجام دهند. هم چنین در دهه های اخیر، تحقیقات زیادی در مورد اثرات شیوه فرزند پروری بر رشد کودکان صورت گرفته است.
نوع رابطه ای که والدین با کودک خود برقرار می کنند، بر شبکه ی ارتباطی کودک (ارتباط با خانواده،دوستان و سایر مردم)اثرگذار خواهد بود. زیرا خانواده اولین پایگاهی است که پیوند بین کودک و محیط اطراف او را به وجود می آورد.
هر خانواده شیوه های خاصی را تحت عنوان شیوه های فرزند پروری در تربیت فرزندان خود به کار می گیرد که از عوامل مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است. پژوهشگران تلاش کرده اند که این شیوه ها را در قالب های کلی و منسجمی درآورند.بامریند یکی از این محققان است که براساس کنترل والدینی سه سبک فرزند پروری را مشخص نموده است که شامل سبک های"مستبدانه یا سلطه گر"،"مقتدر" و "سهل گیر" می باشد. سبک مستبدانه شامل قوانین اجباری و سخت و سطوح پایین پذیرش است. سبک مقتدر ترکیبی از کنترل و حمایت علاقه مندی منطقی است و اعمال قوانین ثابت همراه با نشان دادن پذیرش از جانب والدین را دربر می گیرد. وسبک سهل گیر، سطوح پایین تری از کنترل را دربر می گیرد.
مک کوبی و مارتین با افزودن بعد پذیرش والدینی مطالعات بامریند را توسعه بخشیدند و سبک "بی اعتنا" را به عنوان سبک چهارم به مطالعات قبلی اضافه نمودند. بنابراین والدین مقتدر، پذیرش و کنترل بالایی دارند. در حالی که والدین مستبد کنترل بالا و پذیرش پایینی را نشان می دهند. هم چنین والدین سهل گیر با این که پذیرش بالایی دارند، کنترل کمی را اعمال می کنند و والدین بی اعتنا هم پذیرش پایینی را نشان می دهند و هم کنترل کمی را اعمال می کنند.
اما این تحقیقات بیشتر دربرگیرنده سبک های فرزند پروری مادر هستند و تمرکز چندانی بر نحوه تعامل پدر با کودک نشده است. حتی به نحوه تعامل پدر و مادر با یکدیگر و اثر این تعامل بر کودک نیز توجه زیادی نشده است.پژوهش های زیادی نشان می دهند که پدران و مادران در ویژگی های لازم برای فرزند پروری با هم متفاوت اند. به عنوان مثال بولاندا، ساباتینی و لیپر(2004) معتقدند که پدرانی که دیدگاه سنتی دارند، نسبت به پدران آزاداندیش در امور فرزند پروری دخالت کمتری می کنند. هم چنین مادران بیشتر از سبک مقتدر در تعاملات خود با فرزندشان استفاده می کنند؛ در حالی که پدران در پرورش فرزندان پسر از سبک مقتدر و درباره ی فرزندان دختر از سبک مستبد استفاده می کنند. در نتیجه ی این تفاوت ها، در می یابیم که تنها سبک فرزن پروری مادر نمی تواند نماینده کل خانواده باشد.
در تحقیقی که سیفی و همکارانش درباره ی ترکیب سبک های فرزند پروری والدین و رابطه آن با میزان اضطراب فرزندان شان (1388) انجام دادند دریافتند که زمانی که هم مادر و هم پدر سبک مقتدر را در پیش می گیرند، کودکان شان کمترین میزان اضطراب را متحمل خواهند شد. اما زمانی که مادر سهل گیر و پدر مستبد باشد و زمانی که مادر بی اعتنا و پدر سهل گیر باشد، کودک بیشترین اضطراب را نشان خواهد داد. هم چنین زمانی که مادر سهل گیر است ، اگر پدر تعامل مقتدرانه ای با فرزند خود داشته باشد، اضطرابی که کودک نشان می دهد کمتر از زمانی است که پدر مستبد باشد. بنابر این زمانی که حداقل یکی از والدین تعامل مقتدرانه ای را با کودک شکل دهد، فشار کمتری احساس خواهد شد تا زمانی که هیچ یک از والدین مقتدر نباشند.
دلبستگي
يکي از سوالاتي که براي هر پدرومادري ممکن است مطرح شود اين است که بايد با کودکان چگونه رفتار شود تا آنها احساس نمايند دنيا جاي زيبايي براي زندگي کردن است و احساس ارزشمندي کنند. کدام تجربههاي طفوليت آنقدر اعتمادبه نفس کودکان را بالا ميبرد که دنياي اطرافشان را کشف نمايند، با همسالانشان روابط رضايتبخش برقرار نمايند و با دنياي متنوع اطرافشان کنار بيايند.
بسياري از روانشناسان بر نقش مهم رابطهي اوليهي والدين و کودکانشان تکيه ميکنند. اريکسون معتقد بود ايجاد حس اعتماد نقش مهمي در رشد کودک دارد چون مبناي رفع ديگر بحرانهاي رواني ـ اجتماعي خواهد شد. اين حس وقتي در خردسالان ايجاد ميشود که نيازهاي جسمي و هيجاني آنها با مهرباني و به طور يکنواخت ارضا شود. درغير اين صورت بياعتمادي در کودک شکل ميگيرد که بر روابط ميان فردي آتي او اثر منفي باقي خواهد گذاشت، زيرا رابطهي والد کودک نقش الگو را براي روابط ميان فردي آتي کودکان ايفا خواهد کرد. لذا براي درک هر چه بيشتر اين موضوع بايد با ماهيت دلبستگي آشنا شد (کارن، 1990).
ماهيت دلبستگي: دلبستگي پيوندي هيجاني ميان دوفرد است که آنها را از لحاظ فيزيکي و مکاني به هم مرتبط ميسازد و تداوم مييابد (اينسورث، 1974). کوکان معمولاً به اولين مراقبشان که معمولاً مادر است دلبسته ميشوند اما به پدر، مادربزرگ، پدربزرگ و پرستاران مراکز نگهداري کودک نيز دلبستگي پيدا ميکنند.
دلبستگي براي زندهماندن و رشد سالم افراد ضروري است (اينسورث، 1974، بالبي، 1973). به نظر جان بالبي، يکي از صاحبنظران مشهور در دلبستگي، دلبستگي محصول تکامل و ضامن بقاي اطفال است، چون موجب ميشود تا مراقبان کودک از وي محافظت نموده و زمينه ساز رشد او شوند. اطفال در بدو تولد دلبستگي طبيعي خاصي به مادرشان ندارند بلکه بتدريج اين دلبستگي را ياد ميگيرند (واترز و دين، 1982). تشکيل دلبستگي به زمان نيازمند است و همپاي توانايي هاي شناختي کودکان به وجود ميآيد. پس با وجود اينکه دلبستگي ريشهي زيستشناختي دارد اما يادگيري و شناخت نيز در آن نقش دارند.
دلبستگي با رفتار حاکي از دلبستگي تفاوت دارد. رفتار حاکي از دلبستگي به کنش هايي گفته ميشود که فاصلهي فيزيکي کودک را با شخصي که با دنيا بهتر کنار ميآيد کم ميکنند (بالبي، 1982). بعبارت ديگر کودکان در شرايط ناگوار يا احساس تهديد مانند اضطراب يا فشار رواني به دنبال فردي ميگردند که بتوانند به او بچسبند (کالين ، 1996). به همين دليل در زمان آرامش و امنيت سطح رفتارهاي حاکي از دلبستگي پايين است و کودک از فردي که به او دلبسته است بعنوان نقطهي اتکايي براي بازي و اکتشاف استفاده ميکند. کار نظام دلبستگي عبارت است از تنظيم فاصلهي فيزيکي و اکتشاف.
نظريهپردازان و محققان نشان دادند که اختلال در روابط اوليهي مراقبان و کودکان ميتواند عواقب شديدي در پي داشته باشد (راتر، 1979). برخي از مشکلات کودکاني که توجه مناسب را دريافت نميکنند عبارت است از اختلالات هيجاني، کمبود وزن، عقبماندگي ذهني، ابتلا بيشتر به بيماري و مواردي از اين دست است (اسپايتز، 1965).
عوامل زيادي بر رابطهي مراقبان و کودکان تاثير ميگذارد. مشکلات هيجاني والدين بر روابط آنها با اطفال تاثير ميگذارد و دلبستگي توام با اضطراب را ايجاد مينمايد.
يک متغير موثر ديگر بر دلبستگي وضعيت خود مراقبان است ـ يعني نظر والدين کودک در مورد خودشان با پدر و مادرشان (ون آيزندرون، 1995). به عبارت ديگر ميتوان گفت توانايي و ميل والدين براي برقراري دلبستگي نزديک با فرزندانشان تا حدودي به نحوهي پرورش خود آنان مربوط ميشود. روانکاوان از مدتها قبل بر اين نکته تأکيد کردهاند که نوعي همخواني بين نسلي در الگوهاي برقراري رابطه ديده ميشود. والديني که خود رابطهاي صميمی با والدينشان داشتند و دلبستگي نزديکي با آنها داشتهاند بيشتر ميتوانند چنين روابطي را با آنها نيز برقرار نمايند (فوناگي، استيله و استيله، 1991). تجارب هيجاني، رفتار بياني و صفات شخصيتي والدين عوامل عمدهي پيشبيني کنندهي سطح امنيت دلبستگي شيرخوار والد است. ولي اين ويژگيها به نوبهي خود تا حدودي نتيجهي نوع روابطي هستند که والدينشان در گذشته با آنان برقرار ساخته اند (آيزارد و همکاران، 1991).
بزرگترين اصل در نظريهي دلبستگي اين است که تفاوت هاي فردي موجود در دلبستگي اطفال محصول نوع رابطهي طفل با مادر يا مراقبش است (بريجز، کانل و بلسکي، 1988).
نگرش و انتظارات نيز بر رابطهي والد کودک تأثير ميگذارند. والديني که انتظارات مثبتي از سبک فرزندپروري خويش دارند با نقش هاي خود کنار ميآيند ولي والدين مضطرب نميتوانند با اين نقش هاي جديد کنار بيايند (مککوبي و مارتيم، 1983).
نکتهي ديگري که در رابطهي والد کودک بايد مورد بررسي قرار گيرد ثانيههاي تعامل اين دو با يکديگر است که آن را هماهنگي مينامند و عبارت است از ميزان تقابل و پاداش بخش بودن ارتباط براي طرفين (ايزابلا و همکارانش، 1989). ايجاد رابطهي گرم بين والد و کودک منوط به اين هماهنگي است و درواقع بين اين هماهنگي و کيفيت دلبستگي رابطه وجود دارد.
خصوصيات خود طفل نيز در ايجاد يک رابطهي ماندني بين او و مراقبش و ماهيت تعاملات آنها با يکديگر بيتأثير نيست. توانمند بودن و پاسخگو بودن موجب ميشود تا مراقب نيز پاسخگويي لازم را داشته باشد.
مهمترين خصوصيت مؤثر طفل در دلبستگي خلق و خوي او است (سايفر، اسکيلر، سامراف، کسنيف و ريوردان، 1996؛ روزن و بارک، 1999) تفاوت هاي فردي در واکنش هايشان نيز بر نحوهي پاسخدهي والدين تاثير ميگذارد (وندنبوم و هوکسما، 1994).
مهمترين عامل در ايجاد دلبستگي ميزان کلي گفت و گويي است که بين والد و کودک جريان مييابد (ايزابلا و بلسکي، 1991). بعضي از والدين نسبت به نيازهاي فرزند خود حساسيت مفرط دارند (اسميت و پدرسون، 1988) و به نظر ميرسد که با علائم صادره از سوي فرزندانشان تنظيم شدهاند و تقريباً بلافاصله به گريهي او پاسخ مناسب ميدهند (پدرسون، موران، سيتکو، کمپبل، گسکواير، و اکتون، 1990؛ ون دن بوم، 1997). اين افراد قادرند نشانههاي رفتاري کودکان خود را تفسير کرده و از محتواي آنچه که آنها سعي دارند بفهمانند آگاه شوند. آنها فرزندشان را دوست دارند و به او توجه نشان داده و زمان کافي را براي تعامل با وي اختصاص ميدهند و پاسخهاي تفاهمآميز نشان ميدهند. در نتيجه اين فرزندان اغلب در تعامل با چنين والديني خندان، سرزنده و گويا هستند و به صور مختلف رضايت خود را از اين تعامل نشان ميدهند (لوئيس و فرينيگ، 1989).
نقش پدر به عنوان والد
در زندگي روزمره و حتي در محافل عملي و در اکثر کتب و مقالات وقتي صحبت از رابطهي والد کودک و يا دلبستگي ميشود همهي نگاهها و توجهات متوجهي مادر است و ظاهراً اينگونه بهنظر ميرسد که کودک تنها يک والد دارد و آن هم مادر است پس پدران در اين زمينه چه نقشي ايفا ميکنند و در کجاي اين رابطه قرار دارند؟ در مورد رابطهي مادر ـ کودک اطلاعات و مطالعات زيادي موجود است اما در مورد رابطهي پدر و کودک تا چه ميزان اطلاعات علمي معتبر وجود دارد؟
درواقع به علت اثر عميقي که سنت روانتحليلگري بر پژوهشگران آمريکايي گذاشته است، آنها مطالعات خود را تقريباً به رابطهي مادر فرزند محدود کردهاند ونقش پدر را چندان درنظر نگرفتهاند. اما در طول چند سال گذشته ديدگاه ها تااندازهاي تغيير کرده است و تحولي در نظر روانشناسان نسبت به نقش پدر ايجاد شده است. در حال حاضر آنها معتقدند وجود پدر براي تشکيل خودپندارهي کودک، عملکرد شخصيت و رضايت کلي او از زندگي نقش مهمي ايفا ميکند (لوينسون، داروو، کلين، لوينسون و مککي، 1978؛ لوي ـ شيف و ايسرايلاشويلي، 1988). مردان بيش از پيش معتقدند که وجود رابطهي نزديک با فرزندان براي هر دو طرف امتيازاتي را دربردارد.
درواقع بررسيها نشان ميدهد که پدران از همان ابتدا يعني از زمان بسته شدن نطفهي کودک نقش مهمي را در ايجاد، پرورش تعليم و تربيت و رشد شخصيت کودک ايفا ميکنند و اين نقش همچنان ادامه مييابد و ميتواند تأثيرات عميقي بر شخصيت و آيندهي کودکان باقي بگذارد. در اينجا ما اين نقش را از ابتدا يعني از همان مراحل ايجاد نطفهي کودک تا مراحل بزرگسالي و اثرات آن بر شخصيت کودک وآيندهي او مورد بررسي قرار ميدهيم.
يکي از مواردي که بايد در آن نقش پدر را درنظر گرفت و ظاهراً زياد به آن پرداخته نميشود نقش پدر در دوران بارداري مادر است. تحقيقات نشان ميدهند که پدران نقش بسيار مهمي در دوران بارداري مادران و سلامت بعدي جنين دارند. مصرف مواد مخدر توسط پدر پيش از باردار شدن زن و قرار گرفتن او در معرض اشعهي ايکس بر ژنها و اسپرم او اثر گذاشته و اين امر متقابلاً نوزاد را تحت تاثير قرار ميدهد.
قرار گرفتن پدر در معرض مواد شيميايي قبل از بارداري مادر مي تواند روي مواردي چون سقط جنين، کمبود وزن جنين، و نقايص مادرزادي اثرگذار باشد (اولشان و فاستمن، 1993). برخي مواد نيز موجب کاهش اسپرم، کاهش تحرک آنها و ساختار نابهنجارشان ميشوند (وايروبک، 1993). ميزان سقط جنين در ميان زناني که همسرانشان درمحيطهاي آلوده به وينيل کلرايد، فلزاتي چون جيوه يا مواد مورد استفاده در توليد کائوچو، پلاستيک و حلال ها کار ميکنند، بيشتر است (آلسر، بريکس، فاين، کالباخ و ولفي، 1989؛ ک.ردير دي پلان، ماندريو وهرمون و همکاران، 1991؛ تسکينن، آنتيتيلا، ليندبوهم، سالمن و همينکي، 1989).
الکلي بودن پدر و مصرف نيکوتين نيز مي تواند عوارض داشته باشد. در يک بررسي گسترده مشخص شد بين سيگار کشيدن پدر و افزايش بروز شکاف کام ساير نواقص مادرزادي رابطه وجود دارد (ساوتيز، شوينژلي، وکيلز، 1991). در بررسي ديگري مشخص شد پدراني که هر روز مشروب ميخورند يا يک ماه قبل از باردار شدن همسرانشان 5 بطری مشروب مينوشند فرزنداني با وزن کمتر (بطور متوسط 181 گرم کمبود وزن) را خواهند داشت.
اما سوال اينجاست که اين مواد چگونه بر سلامت جنين اثر ميگذارند؟ اولاً آن مواد به طورمستقيم بر اسپرم اثر ميگذارند و موجب نواقص مادرزادي ميشوند (سيسرو، 1994). ثانياً شواهدي وجود دارد مبني براينکه برخي از اين مواد شيميايي از جمله کوکائين در مايع مني يافت ميشوند و احتمال منتقل شدنشان وجود دارد (اولشان و فاستمن، 1993).
نکتهاي که در این جا ذکر آن مهم است اين است که تحقيقات انجام يافته در زمينهي اثر مواد شيميايي بر روي اسپرم و نتيجتاً روي جنين چندان مورد تأييد قرار نميگيرد زيرا ميزان آزمايشات انجام يافته در حدي نيست که بتوان صحت اين ادعا را کاملاً تأييد نمود (وايروبک، 1993؛ وايروبک، واچميکر و گوردون، 1994).
بجز اين موارد رفتار پدر بر اعمال و رفتار مادر باردار نيز اثرگذار است. پدران موظفند همسران باردار خود را از نظر هيجاني مورد حمايت قرار دهند. پدر با تأمين نيازهاي همسر باردارش و حمايت از وي ميتواند از فشارهاي رواني و اضطرابهاي همسرش کم کند و موجب شود تا همسرش اين دوران را به خوبي و در آرامش سپري نمايد.
پدرها به اندازهاي که با کودکان بزرگسال تر خود رابطه برقرار ميکنند به اطفال و خردسالان توجه ندارند (گاتفريد، گاتفريد و بتهارست، 1995). زنان بيش از مردان در رسيدگي به اطفال تجربه دارند. همين عدم تجربه همراه با توصيههاي فرهنگي در رابطه با اولويت دادن به مادران در اين امر موجب ميشود تا مردان تمايل زيادي به تعامل با اطفال و خردسالان نشان ندهند. به همين دليل زنان بيش از مردان وقت براي کودکان خود صرف ميکنند. حتي وقتي مادر شاغل است بيش از پدر احتمال دارد مرخصي بگيرد و به فرزندش رسيدگي نمايد و معمولاً مادر مسئول رسيدگي و مراقبت از کودک است.
البته با روند افزايش مشارکت مرداني که زنان شاغل دارند، در خانهداري و نگهداري از کودکان اين وضعيت به تدريج و به آرامي تغيير خواهد کرد (گاتفريد و همکاران، 1995). از سال 1970 به بعد مشارکت مردان در خانهداري و فرزندپروري تقريباً دوبرابر شده درحاليکه مشارکت زنان به يک سوم تقليل يافته است. ميزان فرزندداري پدران نيز از اواسط دههي 1980 تغيير کرده است و مردها در خانوادههايي که زن و مرد هر دو نانآور خانواده هستند يک سوم از اين مسئوليت را برعهده دارند (پارک، 1995). وقتي مادران سرکار ميروند پدرها در روزهاي کاري هفته وقت بيشتري را صرف فرزندانشان ميکنند و اين روند در روزهاي تعطيل هفته هم تغيير چنداني نميکند (گاتفريد و همکاران، 1995). البته اين صرف وقت پدران بيشتر در مورد پسران مصداق مييابد. حتي جالب است که بدانيم احتمال ترک خانه توسط پدرها، اگر فرزند پسر باشد کمتر است (مات، 1994).
اما با وجود همهي اين افزايشها هنوز هم ميزان مشارکت پدران در مراقبت و نگهداري از طفل اندک است طبق آماري که از مادرن گرفته شد و از آنان ميزان مشارکت پدران در اموري مانند تغذيه، تعويض پوشک، آرام کردن طفل و بيدار شدن در شب جهت آرام کردن و خواباندن مجدد طفل و خانهداري، سوال شد آنها اين ميزان را در يک مقياس صفر تا 5 (عدم مشارکت تا مشارکت کامل) بطور ميانگين حدود 7/1اعلام نمودند. البته لازم به ذکر است که پدران خود اين ميزان را بيش از اين مقدار برآورد ميکنند (دوچ، لوسير و سرويس، 1993). نکتهي مهم اين است که تمام مطالعات نشان ميدهند که حتي وقتي زن و مرد هر دو شاغلند، ميزان زحمات آنها در امور بچهداري و خانهداري يکسان نيست (کولتران، 1996). درمجموع ميزان مشارکت مردان در امر والدگري چندان چشم گير نيست. هوخس چايلد در تحقيقات خود اين ميزان مشارکت را 20 درصد ذکر کرده است. نقشي که مردان در امر والدگري ايفا ميکنند بيشتر شامل بيرون بردن کودکان براي تفريح و بازي است درحالي که مادران بيشتر وقت خود را صرف اموري چون حمام کردن و غذا دادن به کودکان ميکنند. اکثر بررسيها نشان ميدهد که بين مشارکت پدر در امور مربوط به مراقبت از کودکان و نمرات هوشي بالاي کودکان و پيشرفت تحصيلي و پختگي اجتماعي و سازگاري هرچه بيشتر بچهها رابطه وجود دارد (گاتفريد، بتهارست و گاتفريد، 1994؛ گاتفريد، گاتفريد و بتهارست، 1988؛ مکبرايد و داراگ، 1995).
اما سوال اينجاست که چرا مادران و بخصوص مادران شاغل بر رعايت برابري و عدالت در اين زمينه تأکيد نميورزند؟ بسياري از مادران معتقدند که اصولاً مراقبت از کودک جزء وظايف مادران است و اصرار بر اين امر اثر سوئي بر روابط زناشويي آنان ميگذارد و يا معتقدند مردان در امر مراقبت قابليت لازم را ندارند(پلک، 1985). اما عوامل زيادي بر ميزان مشارکت پدران در اين کار تأثير ميگذارد. نظر پدران در مورد نقششان و الگوهاي آنها در دوران پسربودن شان بر رفتار آنها به عنوان پدر اثرگذار است. البته نگرش مادران هم مهم است، زيرا هر مادري خواهان اين کمک نيست و بنابر ديد سنتي معتقد است که مردها به مراقبت از کودک عادت ندارند و يا در اين خصوص سهلانگارند (پارک وباريل، 1998). عوامل ديگري نيز اهميت دارند ـ براي مثال رضايت از زندگي زناشويي، اشتغال، و حمايت هاي اجتماعي، نقش جنسي و نگرش مادر در مورد اهميت مشارکت پدر (ديلوسي، 1996). رابطهي مثبت زناشويي فراهم آورندهي حمايت هيجاني لازم در تربيت دقيق و توأم با حساسيت کودکان است و ظاهراً پدران براي مشارکت بيشتر به حمايت هيجاني و تشويق همسرشان نيازمند هستند (ديلوسي، 1996؛ مکبرايد، 1995؛ مکبرايد و ميلز، 1993).
به نظر ميرسد علاوه بر انتخاب شخصي و خانوادگي ميزان نقش پدر در تربيت كودك،عوامل فرهنگي نيز از طريق تعريف نقش والدين در خانواده نقش مهمي در اين جريان ايفا كند. پژوهشگران علوم اجتماعي بر نقشهاي مختلف پدران چون وقف نمودن يا اعطا كردن، محافظت، نظارت و شكلدهي تأكيد كردهاند )گاوين، 2002 (در سالهاي اخير درگيري پدر در فرايند تحول كودك جنبه هاي مختلفي يافته است و پژوهشگران، بهويژه نظريهپردازان دلبستگي به دسترسي پذيري، مسئوليتپذيري، پاسخدهي، صميميت و توانايي خوشمشرب بودن پدر اشاره نمودهاند) پلك و استو، (2001).
در ديدگاه هاي روان تحليلگري كلاسيك، به نقش پدر در مرحله اديپي نگريسته شده است، و افرادي همچون لووالد (1951)، و بعدها ماهلر (ماهلر و گاسلينگر، 1955) و گريناکر (1957)، بر نقش مجزاي پدر در اكتساب هويت در سالهاي اوليه كودكي تأكيد كرده اند. ويزودم (1967)، نيز نقش پدري را در تشويق كودك به پذيرفتن ناكامي، نشان دادن ظرفيتي كه با رويدادهاي تنيدگيزا در هم شكسته نمي- شود و همدلي كردن، و البته در كنار نشان دادن اين كه اين رويدادها تحملپذير هستند، ميديد. ويني كات (1990)، نقش پدر را در دوران نوزادي، حمايت از مادر براي آماده شدن در محيط جديد مي- دانست. از سوي ديگر وي معتقد بود نقش پدر در دوران نوجواني فراهم كردن محيطي غني، بدون قصاص و بدون انتقام و كينهجويي است كه به نوجوان امكان رويارويي با مسائل و سركشي را بدهد. البته در كل، هم وينيكات و هم كلاين بيشتر بر نقش مادر تأكيد دارند و نقش پدر را فرعي و در حمايت از مادر ميبينند و تنها در دوران نوجواني است كه پدر به عنوان فراهمكنندهي الگويي براي همسانسازي مطرح ميشود.
اما با همهي اين موارد دلايل مختلفي وجود دارد كه انتظار ميرود پدران، به ويژه در خانوادههاي هستهاي امروزي، در تحول و بروز پيامدهاي روانشناختي فرزندان خود نقش مهمي داشته باشند كه ميتوان آن را در سه حالت زير مشاهده نمود (فلوري، 2005):
1. اينكه، مشاركت پدر در تربيت فرزند مي تواند همانند مشاركت مادر تأثير بارزي بر تحول كودك داشته باشد و در دسترس بودن پدر احساس حمايت هيجاني را براي كودك فراهم كند (كابرا و همکاران،2000).
2. آنكه روابط پدران با فرزندان خود از روابط مادر- فرزند جدا است، به عنوان مثال پدران بيشتر فرزندان را براي رقابتجو و مستقل بودن تشويق و زمان بيشتري راصرف بازي و تعاملهاي برانگيزاننده جسماني ميكنند. بنابراين پدران ميتوانند در تحول برخي جنبههاي تحول كودك نقش مهمي داشته باشند.
3. مشاركت پدر بر رضايت از نقش مادري و سلامت رواني مادر نيز تأثير دارد كه غيرمستقيم بر بهداشت رواني كودك مؤثر است (فلوري، 2005).
از سوي ديگر برخي مطالعات نشان داده اند كه نقش پدر فراتر از نقش مادر، تأثير معناداري در تحول كودك ندارد و يا در برخي موارد اثر منفي دارد جورم، دير، ردگرز و كريستنسن،(2003) نشان دادند در خانوادههايي که پدران بيش از مادران عاطفي هستند، مشکلات خانوادگي بيشتري ديده ميشود.
مورد ديگري که در رابطه با نقش پدر ميتوان بيان کرد نحوهي تعامل آنها با کودکان است که بنا به دلايلي با نوع تعامل مادر متفاوت است (پارک، 1995). مادران بيشتر به مراقبت و پدران به بازي با کودکان ميپردازند (اتکينسون، 1987). علاوهبراين پدران بيشتر به بازيهاي فيزيکي و هيجانانگيز پرداخته درحاليکه مادران بازي هاي مادران بيشتر کلامي و ساکتتر است، ضمن اينکه مادران بازي متعارف دالي موشه را بيشتر انجام ميدهند (بريجز و همکارانش، 1988؛ هوداپ و مولر، 1982). از طرف ديگر پدران بازي هاي غيرمتعارف و غيرقابلپيشبيني بيشتري انجام ميدهند (لمب، 1977) و مادران بيشتر به علائم حاکي از علاقه و توجه کودک واکنش نشان ميدهند (پاور، 1985). اين تفاوت هاي پدر و مادرها تقريباً در طول دوران طفوليت فرزندانشان ادامه مييابد. نکتهي جالب توجه اين است که وقتي پدر مراقبتکنندهي اصلي باشد، سبک خود را در بازي کردن با کودک که همانا بازيهاي هيجان انگيز ميباشد حفظ ميکند. اين پدران کمتر به عقايد قالبي نقش جنسي پايبند هستند؛ شخصيت دوستانه و همدلانهاي دارند و پدري کردن را تجربهي بسيار باارزشي ميدانند.
نمونهاي از نقش فعال پدر در ميان شکارچيان آکايي، در آفريقاي مرکزي ديده ميشود، جايي که پدران از هر جامعهي شناخته شدهي ديگري وقت بيشتري را به نوباوگان خود اختصاص مي دهند. پدران آکايي اغلب روز در دسترس نوباوگان خود قرار دارندو حداقل 5 برابر بيش از ساير جوامع شکارچي آفريقا فرزندان خود را درآغوش ميگيرند.
دليل اينکه کودکان نيز به دلايل متفاوتي دنبال والدين خود ميگيردند نيز ناشي از همين تعامل متفاوت است (بيلر، 1982). کودکان از پدران خود بازي و از مادرانشان توجه و رسيدگي ميخواهند و اين امر ناشي از جنسيت پدر و مادر نيست، بلکه معلول تجارب متفاوتي است که آنها با اين دو نفر داشتهاند. البته اين تفاوت تعاملي زمينههاي فرهنگي نيز دارد. بازي هاي پدران و مادران سوئدي با فرزندانشان فرقي ندارد (لمب، فرودي و هوانگ، 1983) درحالي که تعامل هاي والدين امريکايي با فرزندانشان متفاوت است. البته لازم به ذکر است که اين تفاوت تعاملي در خانوادههاي دونانآور تا حدودي کاهش مييابد (استاکي و مکگي، و بل، 1982).
اما باوجود محدود بودن تعامل پدر با کودک، دلبستگي بين آنها وجود دارد (بلسکي، 1966) و تحول اين دلبستگي تا حدي شبيه به تحول دلبستگي با مادر است. اطفالي که پدرانشان تعامل بيشتري با آنها دارند وابستگي بيشتري نشان داده و در نبود آنها واکنشهاي هيجاني نشان ميدهند، از طرفي اين اطفال کنجکاوترند، و بيشتر به کشف محيط اطرافشان ميپردازند، احساس ايمني بيشتري دارند و از لحاظ رشد حرکتي از ساير کودکان جلوترند (بيلر، 1982). هرچه جو خانه بهتر باشد حساسيت پدران به کودکان بيشتر ميشود و لذا رابطهي توأم با ايمني بين آنها افزايش مييابد (بلسکي، 1996).
البته پدر و مادر بواسطهي نقش هاي متفاوتشان معاني متفاوتي براي اطفال دارند (پارک، 1981). کودکان هنگام گرسنگي، يا هر گونه فشار رواني مادرشان را به پدر ترجيح ميدهند، اما در شرايط عادي و بدون فشار رواني فرقي بين پدر و مادرشان قائل نيستند و در هنگام بازي نيز به دنبال پدر ميگردند. درحضور افراد غريبه کودک مادر را به پدر ترجيح ميدهد و نزد وي احساس امنيت بيشتري ميکند ولي درصورت نبود مادر کودک ترجيح ميدهد با پدرش باشد تا فرد غريبه (کوهن و کمپوس، 1974). کودک ميتواند شديداً به پدر يا مادرش دلبسته شود و حتي ميتواند به مادر دلبستگي ايمن و به پدر دلبستگي ناامين داشته باشد و يا برعکس.
يکي دانستن قابليت و عملکرد در بحث فرزندپروري امري اشتباه است ، گرچه پدران به اندازهي مادران در امر فرزندداري وارد نيستند، اما قادر به انجام اين کار هستند (پارک و ساوين، 1976). تجربه نيز در اين امر نقش مهمي دارد. اگر مردي ناچار شود تا از کودک مراقبت نمايد پس از مدتي او نيز همانند مادر در اين امر موفق خواهد بود. درواقع پدران نيز با تشويق و داشتن فرصت کافي ميتوانند به خوبی مادران، همان کارهاي مادران را انجام دهند.
پارک و همکارانش در اين زمينه تحقيقی را انجام دادند و دريافتند که پدران در مقابل صداهاي آوايي و حرکات کودکان خود، به اندازهي مادران واکنش نشان مي دهند. آنها نيز به شيوهي مادران به کودک دست ميزنند، نگاه ميکنند، با کودک حرف ميزنند، او را تکان ميدهند و ميبوسند. با اين حال پدران در مقابل صداهايي آوايي کودکانشان بيشتر تمايل دارند حرف بزنند ولي مادران بیشتر کودک را در اين مواقع لمس ميکنند. پدران وقتي با کودک خود تنها ميشوند خود را بيش از مادران فداکار، حامي و مشوق نشان ميدهند پدران بيش از مادران تمايل دارند کودک را درآغوش بگيرند و به او نگاه کنند. مادران تنها در نوع تحريک از پدران پیشي ميگيرند: آنها براي فرزند حود بيشتر لبخند ميزنند يا بيشتر ميخندند. به علاوه پدران نيز به اندازهي مادران ميتوانند تغيرات ناگهاني رفتار کودک را درست تفسير کنند و نسبت به آنها واکنش نشان دهند. همچنين آنها ميتوانند به اندازه ي مادران در مقابل علائم ناراحتي،مانند عطسه، سرفه، و تهوع واکنش سريع نشان دهند. اما با همه ي اينها وقتي مادر حضور دارد پدر ترجيح ميدهد مراقبت را به مادر بسپارد.(پارک،1979؛ پارک و سوئين، 1977)
البته شايان ذکر است که کيفيت روابط مادر ـ کودک و پدر ـ کودک با هم تفاوت دارد و لذا رشد کودک را به شيوهاي متفاوت تحتتأثير قرار ميدهند. به عنوان مثال، لامب متوجه شد زماني که مادر ميخواهد به کودک رسيدگي نمايد او را درآغوش ميگيرد اما پدر زمان بازي. و تحقيقات نشان ميدهند که پدران وقت بيشتري را به بازي با کودکان اختصاص ميدهند تا انجام مراقبت هاي روزانه. دلبستگي کودک به مادر محصول قوانين زيستشناختي نيست. کودکان متناسب با تعاملات خود ميتوانند به افراد مختلفي دلبستگي پيدا کنند. آن قدر که کيفيت تعاملات مهم است، کميت آنها مهم نيست. شفر در پاسخ به اينکه نقش پدر در خانواده چيست ميگويد «بستگي دارد به اينکه مرد و زن چه نقش هايي را انتخاب نمايند».
نقش والدین خصوصا پدر برای تحول و یادگیری کودکان، بسیار ضروری به نظر می رسد. برخورد پدر در تعامل با کودک در خانه می تواند بر پیشرفت تحصیلی او اثر گذار باشد. نتایج بررسی های فراتحلیلی نشان می دهد که در گیر شدن والدین در تکالیف کودکان، اثرات مثبتی بر نتایج آموزشی آنها دارد.(جین،2005و2007) ماگلیو(2006) نتیجه می گیرد که تفاوت سبک های فرزند پروری و ساختارهای خانواده روی GPA (عملکرد کلی آموزشی) دانش آموز اثر می گذارد. ریچاردسون، دنت و فلای (1996) گزارش کردند که نوجوانانی که والدین مقتدری دارند، نتایج آموزشی بهتری را نشان می دهند. به علاوه از کسانی که والدین شان در مسائل تحصیلی فرزندشان درگیر نمی شوند، سازگاری بهتری را نشان می دهند. بنابراین والدین باید برای افزایش عملکرد بهینه فرزندشان، سبک فرزند پروری مقتدرانه را اتخاذ نمایند. هم چنین نوجوانانی که سبک فرزند پروری مستبدانه را تجربه می کنند و در گروه ناسازگار قرار می گیرند و در مقایسه با نوجوانانی که سازگاری خوبی دارند، نگرش ضعیف تری به مدرسه و معلمان دارند.
درباره نقش پدر نیز باید گفت، کودکانی که پدران سهل گیر و مقتدر دارند، از کودکانی که پدران مستبدی دارند، عملکرد بهتری نشان می دهند. اما بین کودکان پدران سهل گیر و مقتدر تفاوت معناداری مشاهده نشده است.(کیم و رانر.2002)
اما طی مطالعه ای که توسط کازمی (2011) انجام شده است، مشخص شد که رابطه ی پدر- کودک و سبک فرزند پروری او با عملکرد تحصیلی کودک مرتبط است. این مطالعه نشان می دهد که نگرش مستبدانه پدر ارتباط قوی با رتبه های بالاتر در آموزش (د رامتحان های ماهیانه و سالانه) دارد. سبک فرزند پروری مقتدرانه پدر رابطه مثبتی با پیشرفت و سازگاری تحصیلی کودک دارد. اما پایین ترین میزان پیشرفت در کودکانی مشاهده شد که پدران سهل گیری داشتند. شاید این به این دلیل باشد که پدران مستبد و مقتدر، فعالیت های آموزشی کودکان شان را پی گیری می کنند و علاقه بیشتری به مسائل درسی آنها نشان می دهند.پدران مقتدر، هنگامی که فرزندشان در درس هایش احساس سختی می کند، به او کمک می کنند. اما پدران سهل گیر متوجه نتایج تحصیلی فرزندان شان نیستند، درباره تکالیف روزانه آنها نگران نمی شوند، و به طور کلی به عملکرد تحصیلی فرزندشان توجهی ندارند. بنابراین می توان نتیجه گرفت که ایجاد رابطه ای مقتدرانه بین پدر و فرزند تأثیر بهتری بر عملکردهای تحصیلی و آموزشی کودکان دارد.
در مورد رابطهي پدران با نوجوانان، يافته ها بيانگر اين نکته هستند که صميميت کم ميان پدران و دختران ميزان افسردگي را در دختران افزايش ميدهد (فلوري و باچانان، 2002). نتيجهي برخي پژوهشها در انگليس نيز نشان داد تعامل بيشتر پدران با فرزندان موجب كاهش رفتار ضداجتماعي و افزايش روابط صميمانهتر با همسالان ميشود. کولي (2003) نيز نشان داد که ادراک دختران از خشم و بيگانگي رابطهي مثبتي با مشکلات رفتاري و هيجاني آنها دارد، ولي درک اعتماد و ارتباط والدين پيشبيني کنندهي پيامدهاي روانشناختي نيست. در نهايت شواهد نشان ميدهد که پدرها تأثير مهمي بر تحول نوجوان دارند ولي ماهيت و گستردگي اين تأثير روشن نيست.
نتايج تحقيقات انجام شده توسط شهلا پاکدامن، پريساسادات سيدموسوي، سعيد قنبري، نشان داد که کيفيت دلبستگي به پدر در پيشبيني مشکلات رفتاري ـ هيجاني نوجوانان نقش دارد و عامل مهمي محسوب ميشود. اين نتايج همسو با نتايج مطالعات پيشين (ويليامز و کلي، 2005) نشان داد که دلبستگي به پدر در دختران و پسران تفاوت معناداري ندارد.
از سوي ديگر، کسيدي و شاور (2008) اشاره ميکنند که همانگونه که در کودکي يکي از عوامل ايجاد دلبستگي ايمن حساسيت مراقب است، در دورهي نوجواني نيز حساسيت مراقب از عوامل مهم دلبستگي سالم محسوب ميشود و لذا نوجواناني که تعامل بيشتري با والدين خود دارند و به راحتي ميتوانند حالات دروني خويش را با آنها درميان بگذارند، موجب ميشوند تا والدين نسبت به نيازهاي آنان حساستر باشند و در صورت وجود رابطهي نامناسب ميان پدر و فرزندان نوجوان ميتوان بروز رفتارهاي پرخاشگرانه و هيجاني را در آنها بيشتر مشاهده نمود.
وقتي پدران حضور كمي در روابط عاطفي خانواده پيدا ميكنند، نقش خود را تنها در تأمين مايحتاج فرزندان ميبينند و معمولاً به طور غيرمستقيم با فرزندان خود، اغلب به واسطة مادران، رابطه دارند، پيامد آن ميتواند دوري هر چه بيشتر نوجوان از پدر باشد.
نكته ديگر توجه به ماهيت متفاوت نقش پدر در ارتباط با دختران و پسران است. همانطور كه نتايج نشان داد هر چند پدران هم در سلامت رواني دختران و هم پسران نقش مهمي را ايفا مي كنند، ولي مؤلفههايي كه در هر يك از دو جنس اهميت بيشتري دارد، متفاوت است.
تحقيقات نشان ميدهد که پدران اغلب نقش راهنما و معلم را براي پسرانشان ايفا ميکنند، درحاليکه رابطهي انها با دخترانشان بسيار حساستر است بطوري که نقش يک محافظ را برای آنها ايفا مينمايند. گرچه محققان معتقدند که کودکان بيشتر وقتشان ر با والد همجنس ميگذرانند اما پدراني که در تعامل با فرزندانشان قرار دارند روي رشد کودکشان تأثير ميگذارند و قادرند پيونهاي خاصي را با دختران و پسرانشان داشته باشند.
گرچه مادران نخستين مراقبان فرزندان هستند اما حضور پدر نيز اثر قابلتوجهي روي رشد کودک در طول مسير زندگيش داراست. بخصوص اينکه تحقيقات نشان ميدهند وجود پدر موجب قائل شدن ارزش بیشتر برای خود، موفقيتهاي تحصيلي بالاتر و مهارتهاي اجتماعي بهتر و نابهنجاريهاي رفتاري کمتر و نيز پريشاني کمتر فرزندان ميشود (آماتو، 1994؛ بيلر و کيمپتون، 1997؛ برادي، فورهند و ديگران، 1990). از طرف ديگر ارتباط بهتر با فرزندان موجب دلبستگي بهتر و در نتيجه در مجموع موجب رفاه بيشتر کودک ميشود (پالکويتز، 1985). رويهمرفته مطالعات نشان ميدهد داشتن پدري خوب موجب موفقيت هاي اجتماعي، شناختي، هيجاني حتي در بزرگسالي ميشود.
حضور پدر براي رشد عاطفي کودک نيز اهميت زيادي دارد. تحقيقات نشان ميدهند که غيبت پدر ظاهراً به پسران بيش از دختران آسيب ميرساند (بيلر، 1982؛ لوي شيف، 1982). درواقع مهمترين سوالي که والدين و متخصصان را به يک اندازه نگران مي کند اين است که اگر کودکان در خانه اي پرورش يابند که يکي از والدين حضور ندارد، سرانجام فردي ناسازگار خواهد شد يا خير. يافته ها نشان ميدهند که هرچه جدايي پسر از پدر زودرستر و مدت آن طولانيتر باشد، درسالهاي اوليهي عمر بر کودک اثر عميقتري به جا ميگذارد (استنلي، ويکل و ويلسون، 1986).
مطالعهاي برروي پسران کلاس پنجم که قبل از دوسالگي از وجود پدر محروم شده بودند، نشان داد که داراي اعتماد و کوشايي کمتر و احساس حقارت بيشتر در قياس با پسراني هستند که از 3 تا 5 سالگي به بعد بدون حضور پدر بزرگ شده بودند (سانتراک،1970).
غيبت پدر ممکن است بر رشد مردانگي نيز تأثير بگذارد. با افزايش سن پسرها آثار زودرس غيبت پدر کاهش مييابد. پسران پدران غايب در طبقات پايينتر اجتماعي، در اواخر دوران کودکي، تفاوت زيادي را با پسران همسن خود از نظر معيارهاي برتري نقش جنسي و اتخاذ نقش جنسي نشان ندادند.
تفاوت کاملاً مشخصي بين پسراني که در خانوادههاي تک والد پرورش يافتهاند باآنهايي که در خانوادههاي داراي هر دو والد پرورش مييابند وجود دارد. اين پسران از موفقيت تحصيلي کمتر و لذا در بزرگسالي نيز از درآمد کمتري برخوردارند (کرين، بلر، 1988؛ مولر و کوپر، 1986؛ ناک، 1988).
پسربچهاي که پدرش غيبت دارد در مقايسه با پسربچههاي ديگر قضاوتهاي اخلاقي ضعيف نشان ميدهد و تمايل دارد يک جرم را براساس خطر گرفتار شدن يا تنبه شدن ارزيابي کند نه براساس روابط بين اشخاص يا مسئوليت اجتماعي (هافمن، 1971). باز هم يافتهها نشان ميدهد که نبود رابطهي موزون پدر ـ پسر بر کل نتايج تحصيلي و آزمونهاي هوشي پسر اثر منفي دارد و هرچه قدر کودک در سنين پايينتري پدر خود را از دست دهد يا اينکه غيبت پدر طولاني تر باشد اثرات منفي آن به مراتب بيشتر خواهد بود (بلانچارد و بيلر، 1971؛ کارلاسميت، 1964).
تأثير غيبت پدر بر پسر تاحدودي منوط به آن است که آيا پسر از وجود الگوي مذکر جايگزين ديگري برخوردار بوده است يا خير (هاوکينز و اجيبين، 1991)کيفيت رابطهي پسر با الگوي نقش مذکر به اندازهي زندگي او در خانوادهي تکوالد يا دو والد اهميت دارد (فلورسهاين، گوران و تورمن اسميت، 1998). پسران پدران غايبي که از وجود پدران جايگزين برخوردارند کمتر از پسراني که جايگزيني ندارند، تأثير ميپذيرند (سانتراک، 1970). پسران خردسال پدران غايب اغلب در صدد جلب توجه افراد مذکر مسنتر هستند و انگيزههاي بسيار قوي براي تقليد از فردي که نماد پدر را برايشان دارد و خشنود کردن او را دارند.
اما همانگونه که غيبت پدر بر پسران تأثيرات عميقي بجا ميگذارد بر روي دختران نيز اثر گذار است گرچه به اندازهي پسران نيست (استيونسن و بالک، 1988). اين امر ناشي از اين اعتقاد است که کودکان با والد همجنس خود همانندسازي ميکنند و لذا دختران کمتر از پسران از غيبت پدر تأثير ميگيرند. البته شايد دختران در دوران خردسالي چندان آسيب نبينند ولي وقتي به دورهي نوجواني ميرسند بيشتر تأثير ميپذيرند فقدان روابط معنادار مونث ـ مذکر در دورهي کودکي ممکن است در دورهي بزرگسالي برقراري ارتباط با جنس مخالف را دشوارتر کند.
شیوه دریافت وقت مشاوره
لطفا برای دریافت وقت مشاوره از روانشناسان مرکز مشاوره یاسان از ساعت 9 تا 19 با دو شماره 02126722420 یا 02126722417 تماس بگیرید يا از طریق واتساپ به شماره 09120499760 پیام دهید. راحت ترين مسير براي فارسی زبانان خارج از کشور ارسال پيام از طریق واتساپ به شماره 09935968010 است.
نظرات کاربران